loading...
بهترین سایت سرگرمی وتفریح ایران
NAVID بازدید : 16 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست

فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید

ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد

هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید

مکن زغصه شکایت که در طریق طلب

به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز

که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد

که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید

من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت

که پیر باده فروشش به جرعه‌ای نخرید

بهار می‌ گذرد دادگسترا دریاب

که رفت موسم وحافظ هنوزمی ‌نچشید

خواجه حافظ شیرازی

 

NAVID بازدید : 17 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست

باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست

 

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است

غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست

 

منت سدره و طوبی ز پی سايه مکش

که چو خوش بنگری ای سرو روان اين همه نيست

 

دولت آن است که بی خون دل آيد به کنار

ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نيست

 

پنج روزی که در اين مرحله مهلت داری

خوش بياسای زمانی که زمان اين همه نيست

 

بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقی

فرصتی دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست

 

زاهد ايمن مشو از بازی غيرت زنهار

که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست

 

دردمندی من سوخته زار و نزار

ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست

 

نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولی

پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست

 

خواجه حافظ شیرازی

NAVID بازدید : 16 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

ما بی غمان مست دل از دست داده‌ایم

همراز عشق و همنفس جام باده‌ایم

بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای

ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم

پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد

گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‌ایم

کار از تو می‌رود مددی ای دلیل راه

کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم

چون لاله می مبین و قدح در میان کار

این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست

نقش غلط مبین که همان لوح ساده‌ایم

از خواجه حافظ شیرازی

 

NAVID بازدید : 12 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

خواجه حافظ شیرازی :

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است

حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود

عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف

چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت

سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را

تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

ذره را تا نبود همت عالی حافظ

طالب چشمه خورشید درخشان نشود

NAVID بازدید : 146 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک

زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور

گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید

زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست

یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

ساقیا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد

آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش

 خواجه حافظ شیرازی
NAVID بازدید : 18 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

حافظ شیرازی

NAVID بازدید : 14 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند

 حافظ شیرازی
NAVID بازدید : 107 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد بیچاره درآن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.

وقت ضرورت چو نماند گریز

دست بگیرد سر شمشیر تیز

اذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ

کَسنّورِ مغلوب یَصولُ عَلی الکلبِ

ملک پرسید چه می‌گوید یکی از وزرای نیک محضر گفت ای خداوند همی‌گوید وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت ملک را روی ازین سخن در هم آمد و گفت آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی و خردمندان گفته‌اند دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز

هر که شاه آن کند که او گوید

حیف باشد که جز نکو گوید

بر طاق ایوان فریدون نبشته بود

جهان ای برادر نماند به کس

دل اندر جهان آفرین بند و بس

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت

که بسیار کس چون تو پرورد و کشت

چو آهنگ رفتن کند جان پاک

چه بر تخت مردن چه بر روی خاک

NAVID بازدید : 15 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب روی باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می‌کرد پسر به فراست استبصار به جای آورد و گفت ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر

الشاةُ نظیفةٌ و الفیلُ جیفةٌ.

اقلُّ جبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ

لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا

آن شنیدی که لاغری دانا

گفت باری به ابلهی فربه

اسب تازی و گر ضعیف بود

همچنان از طویله خر به

پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند وبرادران به جان برنجیدند.

تا مرد سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد

هر پیسه گمان مبر نهالی

باشد که پلنگ خفته باشد

شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود گفت

آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من

آن منم گرد در میان خاک و خون بینی سری

کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می‌کند

روز میدان و آن که بگریزد به خون لشکری

این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت

ای که شخص منت حقیر نمود

تا درشتی هنر نپنداری

اسب لاغر میان به کار آید

روز میدان نه گاو پرواری

آورده‌اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک جماعتی آهنگ گریز کردند پسر نعره زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید سواران را بگفتن او تهور زیادت گشت و به یک بار حمله آوردند شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.

برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند خواهر از غرفه بدید دریچه بر هم زد پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند

کس نیاید به زیر سایه بوم

ور همای از جهان شود معدوم

پدر را از این حال آگهی دادند برادرانش را بخواند و گوشمالی به واجب بداد پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.

نیم نانی گر خورد مرد خدا

بذل درویشان کند نیمی دگر

ملک اقلیمی بگیرد پادشاه

همچنان در بند اقلیمی دگر

از : گلستان سعدی

NAVID بازدید : 23 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی‌گردید نظر می‌کرد سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگرانست.

بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند

کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند

وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل

خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

زنده است نام فرّخ نوشین روان به خیر

گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند

خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر

زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند

از : گلستان سعدی

NAVID بازدید : 14 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم

نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

 شعر از سعدی
NAVID بازدید : 20 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب به حکم آنکه ملاذی منیع از قلّه کوهی گرفته بودند و ملجأ و مأوای خود ساخته مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرّت ایشان مشاورت همی‌کردند که اگر این طایفه هم برین نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد.

درختی که اکنون گرفتست پای

به نیروی شخصی برآید ز جای

و گر همچنان روزگاری هلی

به گردونش از بیخ بر نگسلی

سر چشمه شاید گرفتن به بیل

چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان بر گماشتند و فرصت نگاه می‌داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده تنی چند مردان واقع دیده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود چندان که پاسی از شب در گذشت

قرص خورشید در سیاهی شد

یونس اندر دهان ماهی شد

مردان دلاور از کمین به در جستند و دست یکان یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند همه را به کشتن اشارت فرمود اتفاقاً در آن میان جوانی بد میوه عنفوان شبابش نو رسیده و سبزه گلستان عذارش نو دمیده یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده و از زیعانجوانی تمتع نیافته توقّع به کرم و اخلاق خداوندیست که ببخشیدن خون او بر بنده منت نهد ملک روی از این سخن در هم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت

پر تو نیکان نگیرد هر که بنیادش بدست

تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبدست

نسل فساد اینان منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار ایشان بر آوردن که آتش نشاندن و اخگر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست

ابر اگر آب زندگی بارد

هرگز از شاخ بید بر نخوری

با فرومایه روزگار مبر

کز نی بوریا شکر نخوری

وزیر این سخن بشنید طوعاً و کرهاً بپسندید و بر حسن رای ملک آفرین خواند و گفت آنچه خداوند دام ملکه فرمود عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی و یکی از ایشان شدی امّا بنده امیدوارست که در صحبت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز طفل است و سیرت بغی و عناد در نهاد او متمکن نشده و در خبرست کلُّ مولود یولدُ علی الفطرةِ فَاَبواهُ یهوّدانَه وَ یُنصرانه و یُمجّسانِه

با بدان یار گشت همسر لوط

خاندان نبوّتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند

پی نیکان گرفت و مردم شد

این بگفت و طایفه ای از ندمای ملک با وی به شفاعت یار شدند تا ملک از سر خون او در گذشت و گفت بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم

دانی که چه گفت زال با رستم گرد

دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد

دیدیم بسی که آب سرچشمه خرد

چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد

فی الجمله پسر را به ناز و نعمت بر آوردند و استادان به تربیت او نصب کردند تا حسن خطاب و ردّ جواب و آداب خدمت ملوکش در آموختند و در نظر همگان پسندیده آمد باری وزیر از شمایل او در حضرت ملک شمّه ای می‌گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت او به در برده ملک را تبسم آمد و گفت.

عاقبت گرگ زاده گرگ شود

گرچه با آدمی بزرگ شود

سالی دو برین بر آمد طایفه اوباش محلت بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قیاس برداشت و در مغاره دزدان به جای پدر بنشست و عاصی شد. ملک دست تحسّر به دندان گزیدن گرفت و گفت

شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی

ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

در باغ لاله روید و در شوره بوم خس

زمین شوره سنبل بر نیارد

درو تخم و عمل ضایع مگردان

نکویی با بدان کردن چنان است

که بد کردن به جای نیک مردان

 از : گلستان سعدی
NAVID بازدید : 26 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

حکایت از سعدی در باره پدر

همی یادم آید ز عهد صغر

که عیدی برون آمدم با پدر

به بازیچه مشغول مردم شدم

در آشوب خلق از پدر گم شدم

برآوردم از بی قراری خروش

پدر ناگهانم بمالید گوش

که ای شوخ چشم آخرت چند بار

بگفتم که دستم ز دامن مدار

به تنها نداند شدن طفل خرد

که نتواند او راه نادیده برد

تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر

برو دامن راه دانان بگیر

مکن با فرومایه مردم نشست

چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست

به فتراک پاکان درآویز چنگ

که عارف ندارد ز در یوزه ننگ

مریدان به قوت ز طفلان کمند

مشایخ چو دیوار مستحکمند

بیاموز رفتار از آن طفل خرد

که چون استعانت به دیوار برد

ز زنجیر ناپارسایان برست

که درحلقهٔ پارسایان نشست

اگر حاجتی داری این حلقه گیر

که سلطان از این در ندارد گزیر

برو خوشه چین باش سعدی صفت

که گردآوری خرمن معرفت

شعر از سعدی

NAVID بازدید : 15 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)


اشعار سعدی

اتابک محمد شه نیکبخت
خداوند تاج و خداوند تخت
جوان جوان‌بخت روشن‌ضمیر
به دولت جوان و به تدبیر پیر
به دانش بزرگ و به همت بلند
به بازو دلیر و به دل هوشمند
زهی دولت مادر روزگار
که رودی چنین پرورد در کنار
به دست کرم آب دریا ببرد
به رفعت محل ثریا ببرد
زهی چشم دولت به روی تو باز
سر شهریاران گردن فراز
صدف را که بینی ز دردانه پر
نه آن قدر دارد که یکدانه در
تو آن در مکنون یکدانه‌ای
که پیرایهٔ سلطنت خانه‌ای
نگه‌دار یارب به چشم خودش
بپرهیز از آسیب چشم بدش
خدایا در آفاق نامی کنش
به توفیق طاعت گرامی کنش
مقیمش در انصاف و تقوی بدار
مرادش به دنیا و عقبی برآر
غم از دشمن ناپسندت مباد
ز دوران گیتی گزندت مباد
بهشتی درخت آورد چون تو بار
پسر نامجوی و پدر نامدار
ازان خاندان خیر بیگانه دان
که باشند بدگوی این خاندان
زهی دین و دانش، زهی عدل و داد
زهی ملک و دولت که پاینده باد
نگنجد کرمهای حق در قیاس
چه خدمت گزارد زبان سپاس؟
خدایا تو این شاه درویش دوست
که آسایش خلق در ظل اوست
بسی بر سر خلق پاینده دار
به توفیق طاعت دلش زنده دار
برومند دارش درخت امید
سرش سبز و رویش به رحمت سپید
به راه تکلف مرو سعدیا
اگر صدق داری بیار و بیا
تو منزل شناسی و شه راهرو
تو حقگوی و خسرو حقایق شنو
چه حاجت که نه کرسی آسمان
نهی زیر پای قزل ارسلان
مگو پای عزت بر افلاک نه
بگو روی اخلاص بر خاک نه
بطاعت بنه چهره بر آستان
که این است سر جاده راستان
اگر بنده‌ای سر بر این در بنه
کلاه خداوندی از سر بنه
به درگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال
چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش
چو درویش مخلص برآور خروش
که پروردگارا توانگر تویی
توانای درویش پرور تویی
نه کشور خدایم نه فرماندهم
یکی از گدایان این درگهم
تو بر خیر و نیکی دهم دسترس
وگرنه چه خیرآید از من به کس؟
دعا کن به شب چون گدایان به سوز
اگر می‌کنی پادشاهی به روز
کمر بسته گردن کشان بر درت
تو بر آستان عبادت سرت
زهی بندگان را خداوندگار
خداوند را بندهٔ حق گزار

NAVID بازدید : 25 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود

مجنون از آستانه لیلی کجا رود

گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست

بسیار سر که در سر مهر و وفا رود

ور من گدای کوی تو باشم غریب نیست

قارون اگر به خیل تو آید گدا رود

مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست

چون می‌رود ز پیش تو چشم از قفا رود

حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی

کاین پای لایقست که بر چشم ما رود

در هیچ موقفم سر گفت و شنید نیست

الا در آن مقام که ذکر شما رود

ای هوشیار اگر به سر مست بگذری

عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود

ما چون نشانه پای به گل در بمانده‌ایم

خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود

ای آشنای کوی محبت صبور باش

بیداد نیکوان همه بر آشنا رود

سعدی به در نمی‌کنی از سر هوای دوست

در پات لازمست که خار جفا رود

 از : سعدی
NAVID بازدید : 365 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

از بهترین ترجیع بندها سروده شاعر پرآوازه سعدی شیرازی

ای سرو بلند قامت دوست------------------وه وه که شمایلت چه نیکوست

در پای لطافت تو میراد---------------------هر سرو سهی که بر لب جوست

نازک بدنی که می نگنجد----------------در زیر قبا چو غنچه در پوست...

من بنده لعبتان سیمین----------------------آخر دل آدمی نه از روست

بسیار ملامتم بکردند-------------------کاندر پی او مرو که بدخوست

ای سخت دلان سست پیمان---------------این شرط وفا بودکه بی دوست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

...

از پیش تو راه رفتنم نیست-------------همچون مگس از برابر قند...

افتادم و مصلحت چنین بود-----------------بی بند نگیرد آدمی پند

مستوجب این و بیش از اینم-------------باشد که چو مردم خردمند

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

...

اندام تو خود حریر چینست----------------------دیگر چه کنی قبای اطلس؟

من در همه قول ها فصیحم-----------------------در وصف شمایل تو اخرس

جان در قدمت نهم ولیکن---------------------ترسم ننهی تو پای بر خس...

من بعد مکن چنان کزین پیش-----------------ورنه به خدا که من ازین پس

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

...

از روی تو ماه آسمان را-----------------------شرم آمد و شد هلال باریک...

دردا که به خیره عمر بگذشت--------------------ای دل تو مرا نمی گذاریک

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

چشمی که نظر نگه ندارد------------------------بس فتنه که با سر دل آرد

آهوی کمند زلف خوبان--------------------------خود را به هلاک می سپارد

فریاد ز دست نقش فریاد-------------------وان دست که نقش می نگارد...

نالیدن عاشقان دلسوز-----------------ناپخته مجاز می شمارد...

خاری چه بود به پای مشتاق؟------------------تیغیش بران که سر نخارد...

من خود نه به اختیار خویشم------------------------گر دست ز دامنم بدارد

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

بعد از طلب تو در سرم نیست---------------غیر از تو به خاطر اندرم نیست

ره می ندهی که پیشت آید---------------وز پیش تو ره که بگذرم نیست...

گویند بکوش تا بیابی--------------می کوشم و بخت یاورم نیست...

فکرم به همان جهان بگردید----------------------وزگوشه صبر بهترم نیست

با بخت جدل نمی توان کرد--------------------اکنون که طریق دیگرم نیست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

ای سیم تن سیاه گیسو---------------------------کز فکر سرم سپید کردی

بسیار سیه سپید کردست-----------------------------دوران سپهر لاجوردی

صلحست میان کفر و اسلام----------------با ما تو هنوز در نبردی...

با درد توام خوشم ازیراک----------------هم دردی و هم دوای دردی

گفتی که صبور باش، هیهات--------------دل موضع صبر بود و بردی

هم چاره تحملست و تسلیم-------------ورنه به کدام جهد و مردی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

بگذشت و نگه نکرد با من----------------درپای کشان ز کبر دامن

دو نرگس مست نیم خوابش---------------در پیش و به حسرت از قفا من...

بسیار کسان که جان شیرین--------------در پای تو ریزد اولا من...

گویندم ازو نظر بپرهیز-------------------پرهیز ندانم از قضا من

هرگز نشنیده ام که یاری------------------بی یار صبور بود تا من

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

...

بی ما تو به سر بری همه عمر----------------من بی تو گمان مبر که یکدم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

گل را مبرید پیش من نام----------------------با حسن وجود آن گل اندام

انگشت نمای خلق بودیم----------------مانند هلال از آن مه تام...

من بی تو نه راضیم ولیکن---------------چون کام نمی دهی به ناکام

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

ای زلف تو هر خمی کمندی-------------------چشمت بکرشمه چشم بندی

مخرام بدین صفت مبادا-------------کز چشم بدت رسد گزندی...

یا چهره بپوش یا بسوزان----------------بر روی چو آتشت بسوزان...

تلخست دهان عیشم از صبر---------------این تُنگِ شکر بیار قندی

ای سرو به قامتش چه مانی؟------------------زیباست ولی نه هر بلندی...

یک چند به خیره عمر بگذشت------------------من بعد بر آن سرم که چندی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

NAVID بازدید : 27 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

شیخ اجل سعدی علیه الرحمه :

اي زلف تو هر خمي كمندي

چشمت به كرشمه چشم بندي

با پيچ و شكنج زلف مشكي

در ظلمت شب مرا ببندي

اي سرمه ديده خاك پايت

وي از ره ما رميده چندي

اي تلخ زبا ن شهد گفتار

هر كلمه به كلمه پاره قندي

از چشم خمار نيمه بازت

دارم گله ها هزار و اندي

صد گريه ببارم از دو ديده

صد بار به گريه ام بخندي

در كنج غمت غنوده آرام

قلبم كه به دامها فكندي

اي غمزه فروش گرم بازار

مفلس چو مرا نمي پسندي

از عشق رسد به من به جز عشق

سهمت همه باد سر بلندي

 

NAVID بازدید : 18 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

محمد کز ثنای فضل او بر خاک هر خاطر

که بارد قطره‌ای در حال دریای نعم گردد

چو دولت بایدم تحمید ذات مصطفی گویم

که در دریوزه صوفی گرد اصحاب کرم گردد

زبان را درکش ای سعدی ز شرح علم او گفتن

تو در علمش چه دانی باش تا فردا علم گردد

اگر تو حکمت آموزی به دیوان محمد رو

که بوجهل آن بود کو خود به دانش بوالحکم گردد

ز قعر جاودانی رست و صاحب مال دنیا شد

هر آن درویش صاحبدل کزین در محتشم گردد

از سعدی

NAVID بازدید : 22 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

ن ماه که گفتی ملک رحمانست

این بار اگرش نگه کنی شیطانست

 

رویی که چو آتش به زمستان خوش بود

امروز چو پوستین به تابستانست

سعدی
NAVID بازدید : 19 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر

نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو

 نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب

از دست و زبان که برآید

کز عهده شکرش به در آید

اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قلیلٌ مِن عبادیَ الشکور

بنده همان به که ز تقصیر خویش

عذر به درگاه خدای آورد

ورنه سزاوار خداوندیش

کس نتواند که به جای آورد

باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده

پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه روزی خواران به خطای منکر نبرد

ای کریمی که از خزانه غیب

گبر و ترسا وظیفه خور داری

دوستان را کجا کنی محروم

تو که با دشمنان نظر داری

فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدین بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات

را در مهد زمین بپرورد درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر کرده و اطفال شاخ

را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده عصاره نالی به قدرت او شهد فایق شده

و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند

تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری

همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار

شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

در خبرست از سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمه دور

 زمان محمد مصطفی(ص)

شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم

قسیمٌ جسیمٌ بسیمٌ وسیم

چه غم دیوار امّت را که دارد چون تو پشتیبان

چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان

بلغَ العلی بِکمالِه کشفَ الدُّجی بِجَمالِه

حَسنتْ جَمیعُ خِصالِه صلّوا علیه و آله

هر گاه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت به درگاه

خداوند برآرد ایزد تعالی در او نظر نکند بازش بخواند دگر باره اعراض کند بازش به تضرّع

 و زاری بخواند حق سبحانه و تعالی فرماید

یا ملائکتی قَد استَحْیَیتُ مِن عبدی و لَیس لَهُ غیری فَقد غَفَرت لَهُ

دعوتش را اجابت کردم و حاجتش بر آوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.

کرم بین و لطف خداوندگار

گنه بنده کرده است و او شرمسار

از : گلستان سعدی
NAVID بازدید : 20 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست  
پنداشت که مهلتی و تأخیری هست 
گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند  
گو رخت منه که بار می‌باید بست /  سعدی

 

گل که هنوز نو به دست آمده بود  
نشکفته تمام باد قهرش بربود 
بیچاره بسی امید در خاطر داشت  
امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟ /  سعدی

 

چون ما و شما مقارب یکدگریم  
به زان نبود که پرده‌ی هم ندریم 
ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز  
عیب تو نگویم که یک از یک بتریم /  سعدی

 

آیین برادری و شرط یاری  
آن نیست که عیب من هنر پنداری 
آنست که گر خلاف شایسته روم  
از غایت دوستیم دشمن داری /  سعدی

 

روزی گفتی شبی کنم دلشادت  
وز بند غمان خود کنم آزادت 
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت  
وز گفته‌ی خود هیچ نیامد یادت؟ /  سعدی

 

 

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد  
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست 
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز 
وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست /  سعدی

 

نادان همه جا با همه کس آمیزد  
چون غرقه به هر چه دید دست آویزد 
با مردم زشت نام همراه مباش  
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد /  سعدی

 

مردان همه عمر پاره بردوخته‌اند 
قوتی به هزار حیله اندوخته‌اند 
فردای قیامت به گناه ایشان را  
شاید که نسوزند که خود سوخته‌اند / سعدی

 

هر دولت و مکنت که قضا می‌بخشد  
در وهم نیاید که چرا می‌بخشد 
بخشنده نه از کیسه‌ی ما می‌بخشد  
ملک آن خداست تا کرا می‌بخشد / سعدی  

 

حاکم ظالم به سنان قلم  
دزدی بی‌تیر و کمان می‌کند 
گله ما را گله از گرگ نیست  
این همه بیداد شبان می‌کند 
آنکه زیان می‌رسد از وی به خلق  
فهم ندارد که زیان می‌کند 
چون نکند رخنه به دیوار باغ  
دزد، که ناطور همان می‌کند  / سعدی

 

 

گر خردمند از اوباش جفایی بیند 
تا دل خویش نیازارد و درهم نشود 
سنگ بی‌قیمت اگر کاسه‌ی زرین بشکست  
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود / سعدی

 

با گل به مثل چو خار می‌باید بود 
 با دشمن، دوست‌وار می‌باید بود 
خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود  
در پرده روزگار می‌باید بود / سعدی

 

ای صاحب مال، فضل کن بر درویش 
گر فضل خدای می‌شناسی بر خویش 
نیکویی کن که مردم نیک‌اندیش  
از دولت بختش همه نیک آید پیش / سعدی

 

هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟  
یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟ 
نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست 
از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست / سعدی

 

 

دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت 
همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد 
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست  
دزد دزدست وگر جامه‌ی قاضی دارد / سعدی

 

سخن گفته دگر باز نیاید به دهن  
اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد 
تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن  
که چرا گفتم و اندیشه‌ی باطل باشد / سعدی

 

چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور  
قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار 
هزار شربت شیرین و میوه‌ی مشموم  
چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار / سعدی

 

مگسی گفت عنکبوتی را  
کاین چه ساقست و ساعد باریک 
گفت اگر در کمند من افتی 
پیش چشمت جهان کنم تاریک / سعدی

 

چو می‌دانستی افتادن به ناچار  
نبایستی چنین بالا نشستن 
به پای خویش رفتن به نبودی  
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟/ سعدی

 

ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی  
هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی 
شکرانه‌ی زور آوری روز جوانی  
آنست که قدر پدر پیر بدانی / سعدی

 

گدایان بینی اندر روز محشر  
به تخت ملک بر چون پادشاهان 
چنان نورانی از فر عبادت  
که گویی آفتابانند و ماهان 
تو خود چون از خجالت سر برآری  
که بر دوشت بود بار گناهان 
اگر دانی که بد کردی و بد رفت 
بیا پیش از عقوبت عذرخواهان / سعدی

NAVID بازدید : 19 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

فرمای خدمتی که برآید ز دست ما

برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک

هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما

با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی

ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما

جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک

مردم به شرع می‌نکشد ترک مست ما

شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد

باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما

سعدی نگفتمت که به سرو بلند او

مشکل توان رسید به بالای پست ما

سعدی شیرازی

NAVID بازدید : 23 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

سعدی :

شورش بلبلان سحر باشد

خفته از صبح بی‌خبر باشد

تیرباران عشق خوبان را

دل شوریدگان سپر باشد

عاشقان کشتگان معشوقند

هر که زندست در خطر باشد

همه عالم جمال طلعت اوست

تا که را چشم این نظر باشد

کس ندانم که دل بدو ندهد

مگر آن کس که بی بصر باشد

آدمی را که خارکی در پای

نرود طرفه جانور باشد

گو ترش روی باش و تلخ سخن

زهر شیرین لبان شکر باشد

عاقلان از بلا بپرهیزند

مذهب عاشقان دگر باشد

پای رفتن نماند سعدی را

مرغ عاشق بریده پر باشد

از سعدی شیرازی

 

NAVID بازدید : 18 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند

نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند

تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند

آن که گویند به عمری شب قدری باشد

مگر آنست که با دوست به پایان آرند

دامن دولت جاوید و گریبان امید

حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند

نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس

که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز

خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند

بوالعجب واقعه‌ای باشد و مشکل دردی

که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند

یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند

بلکه آن نیز خیالیست که می‌پندارند

سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی

باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند

تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت

بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند

 سعدی
NAVID بازدید : 16 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

دوبیتی های بابا طاهر همدانی :

 خوشا آنانکه الله یارشان بی

بحمد و قل هو الله کارشان بی

 

   

خوشا آنانکه دایم در نمازند

بهشت جاودان بازارشان بی

 

   

 

دلم میل گل باغ ته دیره   درون سینه‌ام داغ ته دیره
بشم آلاله زاران لاله چینم   وینم آلاله هم داغ ته دیره

 

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم   به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت   نشان روی زیبای ته وینم

 

غمم غم بی و همراز دلم غم   غمم همصحبت و همراز و همدم
غمت مهله که مو تنها نشینم   مریزا بارک الله مرحبا غم

 

غم و درد مو از عطار واپرس   درازی شب از بیمار واپرس
خلایق هر یکی صد بار پرسند   تو که جان و دلی یکبار واپرس

 

دلت ای سنگدل بر ما نسوجه   عجب نبود اگر خارا نسوجه
بسوجم تا بسوجانم دلت را   در آذر چوب تر تنها نسوجه

 

خوشا آندل که از غم بهره‌ور بی   بر آندل وای کز غم بی‌خبر بی
ته که هرگز نسوته دیلت از غم   کجا از سوته دیلانت خبر بی

 

     
     

 

ته که ناخوانده‌ای علم سماوات   ته که نابرده‌ای ره در خرابات
ته که سود و زیان خود ندانی   بیاران کی رسی هیهات هیهات

 

خدایا داد از این دل داد از این دل   نگشتم یک زمان من شاد از این دل
چو فردا داد خواهان داد خواهند   بر آرم من دو صد فریاد از این دل

 

NAVID بازدید : 9 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

باباطاهر همدانی :

مو آن رندم که عصیان پیشه دیرم
به دستی جام و دستی شیشه دیرم

اگر تو بی گناهی رو ملک شو
مو از حوا و آدم ریشه دیرم

NAVID بازدید : 16 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

دوبیتی های بابا طاهر

دلم میل گل باغ ته دیره

 

 

درون سینه‌ام داغ ته دیره

بشم آلاله زاران لاله چینم   بوینم آلاله هم داغ ته دیره

***

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم   به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت   نشان روی زیبای ته وینم

***

غمم غم بی و همراز دلم غم   غمم همصحبت و همراز و همدم
غمت مهله که مو تنها نشینم   مریزا بارک الله مرحبا غم

***

غم و درد مو از عطار واپرس   درازی شب از بیمار واپرس
خلایق هر یکی صد بار پرسند   تو که جان و دلی یکبار واپرس

***

دلت ای سنگدل بر ما نسوجه   عجب نبود اگر خارا نسوجه
بسوجم تا بسوجانم دلت را   در آذر چوب تر تنها نسوجه

***

خوشا آندل که از غم بهره‌ور بی   بر آندل وای کز غم بی‌خبر بی
ته که هرگز نسوته دیلت از غم   کجا از سوته دیلانت خبر بی

***

یکی درد و یکی درمان پسندد   یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران   پسندم آنچه را جانان پسندد

***

ته که ناخوانده‌ای علم سماوات   ته که نابرده‌ای ره در خرابات
ته که سود و زیان خود ندانی   بیاران کی رسی هیهات هیهات

***

خدایا داد از این دل داد از این دل   نگشتم یک زمان من شاد از این دل
چو فردا داد خواهان داد خواهند   بر آرم من دو صد فریاد از این دل

***

دلا خوبان دل خونین پسندند   دلا خون شو که خوبان این پسندند
متاع کفر و دین بی‌مشتری نیست   گروهی آن گروهی این پسندند

***

دلا پوشم ز عشقت جامه‌ی نیل   نهم داغ غمت چون لاله بر دیل
دم از مهرت زنم همچون دم صبح   وز آن دم تا دم صور سرافیل

***

بی ته اشکم ز مژگان تر آیو   بی ته نخل امیدم نی بر آیو
بی ته در کنج تنهایی شب و روز   نشینم تا که عمرم بر سر آیو

***

به والله و به بالله و به تالله   قسم بر آیه‌ی نصر من الله
که دست از دامنت من بر ندارم   اگر کشته شوم الحکم لله

***

دلی همچون دل نالان مو نه   غمی همچون غم هجران مو نه
اگر دریا اگر ابر بهاران   حریف دیده‌ی گریان مو نه

***

من آن مسکین تذروبی پرستم   من آن سوزنده شمع بی‌سرستم
نه کار آخرت کردم نه دنیا   یکی خشکیده نخل بی‌برستم

***

مکن کاری که پا بر سنگت آیو   جهان با این فراخی تنگت آیو
چو فردا نامه خوانان نامه خونند   تو وینی نامه‌ی خود ننگت آیو

***

غم عالم نصیب جان ما بی   بدور ما فراغت کیمیا بی
رسد آخر بدرمان درد هرکس   دل ما بی که دردش بیدوا بی

***

خوشا آنانکه هر شامان ته وینند   سخن با ته گرند با ته نشینند
مو که پایم نبی کایم ته وینم   بشم آنان بوینم که ته وینند

***

دو زلفانت گرم تار ربابم   چه میخواهی ازین حال خرابم
ته که با مو سر یاری نداری   چرا هر نیمه شو آیی بخوابم

***

بیا یک شو منور کن اطاقم   مهل در محنت و درد فراقم
به طاق جفت ابروی تو سوگند   که همجفت غمم تا از تو طاقم

***

دو چشمم درد چشمانت بچیناد   مبو روجی که چشمم ته مبیناد
شنیدم رفتی و یاری گرفتی   اگر گوشم شنید چشمم مبیناد

***

عزیزا کاسه‌ی چشمم سرایت   میان هردو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی تو   نشنید خار مژگانم بپایت

***

زدست دیده و دل هر دو فریاد   که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد   زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
NAVID بازدید : 13 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

عزیزان موسم جوش بهاره

چمن پر سبزه صحرا لاله زاره

 

دمی فرصت غنیمت دان درین فصل

که دنیای دنی بی اعتباره

 باباطاهر همدانی
NAVID بازدید : 12 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)
غمم غم بی و همراز دلم غم   غمم همصحبت و همراز و همدم
غمت مهله که مو تنها نشینم   مریزا بارک الله مرحبا غم

***

غم و درد مو از عطار واپرس   درازی شب از بیمار واپرس
خلایق هر یکی صد بار پرسند   تو که جان و دلی یکبار واپرس
NAVID بازدید : 12 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

بابا طاهر همدانی

یکــــی درد و یکـــی درمون پسندد

یکـــی وصل و یکی هجرون پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجرون

پسنـــدم آنچـــه را جـــانون پسندد

NAVID بازدید : 22 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

حمد حسین شهریار :

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام

جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

استاد شهریار

NAVID بازدید : 18 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

محمد حسین شهریار :

علی آن شیر خدا شاه عرب                           

الفتی داشته با این دل شب

شب ز اسرار علی آگاه است                          

دل شب محرم سرّالله است              

شب علی دید به نزدیکی دید                         

گرچه او نیز به تاریکی دید

شب شنفته ست مناجات علی                      

جوشش چشمه عشق ازلی

شاه را دیده به نوشینی خواب                        

روی بر سینه دیوار خراب

قلعه بانی که به قصر افلاک                             

سر دهد ناله زندانی خاک

اشکباری که چو شمع بیزار                           

 می فشاند زر و می گرید زار

دردمندی که چو لب بگشاید                           

در و دیوار به زنهار آید

کلماتی چو در آویزه ی گوش                          

 مسجد کوفه هنوزش مدهوش

فجر تا سینه ی آفاق شکافت                          

چشم بیدار علی خفته نیافت

روزه داری که به مهر اسحار                           

بشکند نان جوینش افطار

ناشناسی که به تاریکی شب                        

می برد شام یتیمان عرب

پادشاهی که به شب برقع پوش                    

 می کشد بار گدایان بر دوش

تا نشد پردگی آن سرّ جلی                           

نشد افشا که علی بود و علی

شاه بازی که به بال و پر راز                          

 می کند در ابدیت پرواز

شهسواری که به برق شمشیر                     

 در دل شب بشکافد دل شیر

عشق بازی که هم آغوش خطر                     

خفت در خوابگه پیغمبر

آن دم صبح قیامت تاثیر                                

حلقه در شد از او دامن گیر

دست در دامن مولا زد در                              

 که علی بگذر و از ما مگذر

شال شه وا شد و دامن به گرو                       

 زینبش دست به دامن که مرو

شال می بست و ندایی مبهم                       

 که کمربند شهادت محکم

پیشوایی که ز شوق دیدار                             

می کند قاتل خود را بیدار

ماه محراب  عبودیّت حق                              

سر به محراب عبادت منشق

می زند پس لب او کاسه ی شیر                   

 می کند چشم اشارت  به اسیر

چه اسیری که همان قاتل اوست                    

 تو خدایی مگر ای دشمن دوست

در جهانی همه شور و همه شر                     

ها علیٌّ بشرٌ کیف بشر

کفن از گریه ی غسّال خجل                           

پیرهن از رخ وصّال خجل

شبروان مست ولای تو علی                           

جان عالم به فدای تو علی  

استاد شهریار

NAVID بازدید : 16 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)
بابا طاهر همدانی :
عزیزا کاسه‌ی چشمم سرایت  

 

 

میان هردو چشمم جای پایت

از آن ترسم که غافل پا نهی تو  

 

نشنید خار مژگانم بپایت

                                    

NAVID بازدید : 14 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

از زندگانيم گله دارد جوانيم

شرمنده ى جوانى از اين زندگانيم


دارم هواى صحبت ياران رفته را

يارى كن اى اجل كه به ياران رسانيم


پرواى پنج روز جهان كى كنم كه عشق

داده نويد زندگى جاودانيم


چون يوسفم به چاه بيابان غم اسير

وز دور مژده ى جرس كاروانيم


گوش زمين به ناله ى من نيست آشنا

من طاير شكسته پر آسمانيم


گيرم كه آب و دانه دريغم نداشتند

چون ميكنند با غم بى همزبانيم

اى لاله ى بهار جوانى كه شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانيم


گفتى كه آتشم بنشاني، ولى چه سود

برخاستى كه بر سر آتش نشانيم


شمعم گريست زار به بالين كه شهريار

من نيز چون تو همدم سوز نهانيم

استاد شهریار

NAVID بازدید : 10 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

استاد شهریار :

انیشتین یک سلام ناشناس البته می بخشی،

 

دوان در سایه روشن های یک مهتاب خلیایی

 

نسیم شرق می آید، شکنج طره ها افشان

 

فشرده زیر بازو شاخه های نرگس و مریم

 

از آن هایی که در سعیدیه شیراز می رویند

 

ز چین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل ها

 

دوان می آید و صبح سحر خواهد به سر کوبید

 

در خلوت سرای قصر سلطان ریاضی را.

 

درون کاخ استغنا، فراز تخت اندیشه

 

سر از زانوی استغراق خود بردار

 

به این مهمان که بی هنگام و ناخوانده است، در بگشا

 

اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،

 

به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را

 

به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد.

 

نبوغ شعر مشرق نیز با آیین درویشی

 

به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام

 

به دنبال نسیم از در رسیده می زند زانو

 

که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را

 

انیشتین آفرین بر تو ،

 

خلاء با سرعت نوری که داری، در نوردیدی

 

زمان در جاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد

 

حیات جاودان کز درک بیرون بود پیدا شد

 

بهشت روح علوی هم که دین می گفت جز این نیست

 

تو با هم آشتی دادی جهان دین و دانش را

 

انیشتین ناز شست تو!

 

نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست

 

اتم تا می شکافد جزو جمع عالم بالاست

 

به چشم موشکاف اهل عرفان و تصوف نیز

 

جهان ما حباب روی چین آب را ماند

 

من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،

 

جهان جسم ، موجی از جهان روح می دانم

 

اصالت نیست در ماده.

 

انیشتین صد هزار احسن و لیکن صد هزار افسوس

 

حریف از کشف و الهام تو دارد بمب میسازد

 

انیشتین اژدهای جنگ ...!

 

جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد

 

دگر پیمانه عمر جهان لبریز خواهد شد

 

دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد

 

چه می گویم؟

 

مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود؟

 

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟

 

مگر یک مادر از دل «وای فرزندم» نخواهد گفت؟

 

انیشتین بغض دارم در گلو دستم به دامانت

 

نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن

 

سر این ناجوانمردان سنگین دل به راه آور

 

نژاد و کیش و ملیت یکی کن ای بزرگ استاد

 

زمین، یک پایتخت امپراطوری وجدان کن

 

تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را

 

انیشتین نامی از ایران ویران هم شنیدستی؟

 

حکیما، محترم می دار مهد ابن سینا را

 

به این وحشی تمدن گوشزد کن حرمت ما را.

 

انیشتین پا فراتر نه جهان عقل هم طی کن

 

کنار هم ببین موسی و عیسی و محمد را

 

کلید عشق را بردار و حل این معما کن

 

و گر شد از زبان علم این قفل کهن واکن.

 

انیشتین بازهم بالا

 

خدا را نیز پیدا کن.

 

NAVID بازدید : 20 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

چند بارد غم دنیا به تن تنهایی

                                               وای بر من تن تنها و غم دنیایی

            تیرباران فلک فرصت آنم ندهد

                                             که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی

لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست

                                                  حیف از ناله معصوم هزارآوایی

   آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی

                                           گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی

من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت

                                        در همه شهر به شیرینی من شیدایی

تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود

                                                  از چراغی که بگیرند به نابینایی

همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش

                                                   بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی

          گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر

                                               با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی

انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی

                                                از جمال و عظمت چون افق دریایی

دست با دوست در آغوش نه حد من و تست

                                                 منم و حسرت بوسیدن خاک پایی

شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است

                                                  گر برای دل خود ساخته ای دنیایی


از شهریار

NAVID بازدید : 15 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

استاد شهریار :

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا
فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا


مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب
فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی
نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا


نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن
چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا


هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش
نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا


توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق
چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم
کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا


سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ
که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا

NAVID بازدید : 21 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

شعر نی دمساز از استاد شهریار :

بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوزو نه همدم دارم امشب

دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب


همه چیزم زیادی میکند حیف
که یار از این میان کم دارم امشب


چو عصری آمد از در گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب


ندانستم که بوم شام غمگین
به بام روز خرم دارم امشب


برفت و کوره ام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشب


به دل جشن و عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشب


درآمد یار و گفتم دم گرفتیم
دمم رفت و همه غم دارم امشب


به امیدی که گل تا صبحدم هست
به مژگان اشگ شبنم دارم امشب


مگر آبستن عیسی است طبعم
که بردل بار مریم دارم امشب


سر دلکندن از لعل نگارین
عجب نقشی به خاتم دارم امشب


اگر رویین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب

 

NAVID بازدید : 19 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام

جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

محمدحسین بهجت تبریزی شهریار

NAVID بازدید : 17 جمعه 11 مرداد 1392 نظرات (0)

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا

 سیدمحمدحسین شهریار

تعداد صفحات : 27

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2205
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 47
  • آی پی دیروز : 131
  • بازدید امروز : 1,602
  • باردید دیروز : 232
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,035
  • بازدید ماه : 4,342
  • بازدید سال : 14,108
  • بازدید کلی : 83,880
  • کدهای اختصاصی