loading...
بهترین سایت سرگرمی وتفریح ایران
mohamad بازدید : 19 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)
هدیه سخاوتمندانه پدر......

پسر مرد خسیسی درس مکتب را با موفقیت به پایان برو و به پدرش مژده داد که درسش تمام شده .
پدرش خوشحال شد و گفت :
چیزی بخواه تا به تو بدهم.
پسر که از پدر سابقه چنین لطفی را سراغ نداشت گفت :
تا فردا به من مهلت بده تا بگویم .
فردا به نزد پدر رفت و گفت که یک اسب می خواهد .
پدر گفت :
تو بنا بود که یک چیز از من بخواهی و آن مهلتی بود که خواستی و من به تو دادم.
دیگر نباید چیز دیگری بخواهی .

 

mohamad بازدید : 8 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)
شیطان..............

دیروز شیطان را دیدم.
در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ فریب می‌فروخت.
مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌كردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود:
غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ...
هر كس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.
بعضی‌ها تكه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را.
بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد.
حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند.
بقیه داستان درادامه مطلب

mohamad بازدید : 13 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)
با من حرف بزن.......

مردي با خود زمزمه مي کرد:

خدايا با من حرف بزن!

يک سار شروع به خواندن کرد،‌ اما مرد نشنيد.

مرد فرياد برآورد:

خدايا با من حرف بزن!

آذرخش در آسمان غريد، اما مرد اعتنايي نکرد.

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:

پس تو کجايي؟ بگذار تو را ببينم!

ستاره ‌اي درخشيد، اما مرد نديد.

مرد فرياد کشيد:

بقیه داستان درادامه مطلب
mohamad بازدید : 15 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)
نشسته بود روی زمین و داشت تیکه هایی رو از روی زمین

جمع می کرد بهش گفتم:

کمک نمی خوای گفت : نه،گفتم: خسته میشی بذار کمکت

کنم دیگه........

گفت : نه خودم جمع می کنم. گفتم :حالا تیکه ها چی

هست؟ بد جوری شکسته شده معلوم نیست چیه؟؟؟

نگاه معنی داری کرد و گفت: قلبم این تیکه های قلب منه

که شکسته خودم باید جمعش

کنم بعدش گفت: می دونی چیه رفیق؟

آدمای این دوره زمونه دل داری بلد نیستند وقتی
------------------------------------------------
بقیه درادامه مطلب
mohamad بازدید : 14 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

دختری بود نابینا که از خودش بخاطر کور بودنش تنفر داشت. او از همه بجز نامزد با محبتش متنفر بود. آن پسر در همه حال کنارش بود. آن دختر می گفت اگر فقط می توانست دنیا را ببیند، با نامزدش ازدواج خواهد کرد.

روزی کسی دو چشم به دختر اهدا کرد و او توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند. پسر از او پرسید، "حالا که می توانی دنیا را ببینی، با من ازدواج می کنی؟"

دختر وقتی دید نامزدش هم کور بوده شوکه شد و از ازدواج با او سرباز زد. پسر با اندوه زیاد او را ترک کرد و چندی بعد در نامه ای برایش نوشت:

"فقط از چشمانم خوب مراقبت کن عزیزم."

این داستان نشان می دهد که چگونه وقتی شرایط انسان تغییر میکند، فکرش هم دگرگون می شود. تنها اندک افرادی هستند که گذشته اشان را فراموش نمی کنند و در همه حال حتی در سخت ترین موقعیت ها حضور دارند.

mohamad بازدید : 31 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگي
پیرمرد از دختر پرسید: - غمگینی؟ - نه. - مطمئنی؟ - نه. - چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن. - چرا؟ - چون قشنگ نیستم - قبلا اینو به تو گفتن؟ - نه. - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم. - راست می گی؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت... به راحتی میشه دل دیگران رو شاد کرد حتی با یک حرف ساده

mohamad بازدید : 17 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

استخر
مرد جوان مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا
اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه
روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون
استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي
تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و
چراغ را روشن كرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود!

mohamad بازدید : 13 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان کوتاه طمع
نویسنده: سیب خاطرات روزی روزگاری،طاووس و لاک پشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن.طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خونه داشت.. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آبی می خورد ، برای سرگرم کردن دوستش می رقصید.
یک روز بدشانس، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونو به بازار ببره. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که بهش اجازه بده از لاک پشت خداحافظی کنه.

بقیه داستان درادامه مطلب

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2205
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 186
  • آی پی دیروز : 46
  • بازدید امروز : 236
  • باردید دیروز : 72
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 236
  • بازدید ماه : 673
  • بازدید سال : 10,439
  • بازدید کلی : 80,211
  • کدهای اختصاصی