loading...
بهترین سایت سرگرمی وتفریح ایران
mohamad بازدید : 17 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟

.

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید

mohamad بازدید : 15 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

.

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید

mohamad بازدید : 19 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

 

آنچه گذشت :

من بعد از ورود به دانشگاه، طی ماجراهایی با یه دختر آشنا شدم. ما اونقدر با هم عجین بودیم که خیلی  ازوقت ها با هم بودیم. عاشق هم دیگر بودیم و احساس می کردیم به غیر از ما دیگر به این اندازه کسانی عاشق همدیگه نیستند. این محبت باعث شد تا من خیلی زود خانواده ام رو از ماجرا باخبر کنم تا زمینه آشنایی خانواده ها فراهم بشه. من به اتفاق پدر و مادرم رفتیم مراسم آشنایی.من حدود 2 سال وقت گرفت   تا شرایط خودم رو رو به راه کنم ولی سر یه سال بعد از یک مسافرت همه چی بهم ریخت...

من دیگه داشتم دیوونه می شدم، آخه دلیل این همه بی توجهی و بهانه گیری رو نمی تونستم بفهمم. تقریبا  یه سال از آشنایی ما گذشته بود و من باور نمی کردم که اون به این زودی کم آورده باشه. همه چی از اون مسافرت لعنتی شروع شد؛ گویا تو تهران یکی این رو دیده بود و ازش خوشش اومده بود و قرار بوده بیاد خواستگاریش، من اینو بعد ها از دوست صمیمی اون شنیدم. دیگه این اواخر دعواهای ما خیلی اوج گرفته بود، من دیگه طاقت نداشتم. کار به جایی رسید که اون حتی هدیه های من رو که براش و خانوادش خریده بودم، پس فرستاد.

بقیه داستان درادامه مطلب

mohamad بازدید : 17 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

 

سلام دوستای همیشگی من. فقط می خواستم بگم دلیل اینکه این داستان رو کوتاه می نویسم اینه که میدونم خیلی از شما مثل خودم دغدغه دارین و وقت زیادی ندارین و منم این رو درک می کنم وسعی می کنم که کوتاه باشه....راستی منتظر قسمت آخر باشید چون جالبه....

آنچه گذشت :

 

من بعد از ورود به دانشگاه، طی ماجراهایی با یه دختر آشنا شدم. ما اونقدر با همعجین بودیم که خیلی از وقت ها با هم بودیم. عاشق هم دیگر بودیم و احساس می کردیم  به غیر از ما دیگر به این اندازه کسانی عاشق همدیگه نیستند. این محبت باعث شد تا من  خیلی زود خانواده ام رو از ماجرا باخبر کنم تا زمینه آشنایی خانواده ها فراهم بشه. من به  اتفاق پدر و مادرم رفتیم مراسم آشنایی...

بقیه داستان درادامه مطلب

mohamad بازدید : 15 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

 

سلام. امیدوارم که هر روزتان زیباتر از روز قبل باشه و روزای زیباتری پیش رو داشته باشید. راستش فقط می خواستم بگم که فکر نکنید که این هم یه داستان دنباله دار واسه پر کردن وبلاگه! این داستان نیست، یه سرگذشت واقعیه و من وقتی تو جریان این موضوع قرار گرفتم دیگه نتونستم اون رو به قلم نکشم. فقط امیدوارم بدون طرف درباره اون قضاوت کنید. من سعی می کنم اون رو تو 4 قسمت تموم کنم و حتما منتظر قسمت سوم باشید و لازم می دونم بگم که پایان این سرگذشت در اردیبهشت ماه سال ۹۰ بوده است.

 

آنچه گذشت :

تا اونجا پیش رفتیم که این پسر که اهل مذهب و خدا و پیغمبر بود تو رشته ی مورد علاقه خودش در دانشگاه قبول شد و بعد از اینکه وارد دانشگاه شد، در طی ماجراهایی دلبسته دختری شد که این احساس دو طرفه بود. این پسر تونست شماره ی خودش رو به دختر بده و حالا ادامه ی ماجرا...

شماره ی تماس گیرنده رو که نگاه کردم، دیدم میون مخاطبام نیست و با خودم گفتم حتما خودشه. یه ذره دیر جواب دادم! گوشی رو برداشتم و گفتم : سلام، بفرمایید. خودش بود، قند داشت تو دلم آب می شد. باورم نمی شد که به این زودی زنگ زده باشه، دوباره نفسم بریده بود و بالا نمی اومد، ولی باید یه جوری خودم رو کنترل کنم. اون روز ما در حدود 30 دقیقه با هم حرف زدیم و از خصوصیات و اخلاق هم دیگه جویا شدیم. دیگه ساعت نزدیکای 12 شب بود که خداحافظی کردیم. وای خدای من، من واقعا دیگه داشتم به سجده می افتادم. اصلا باورم نمی شه من که اصلا از دختر خوشم نمی اومد، به این زودی تونسته باشم نظر یه دختر رو اینقدر به خودم جلب کنم. اونقدر ذوق و شوق داشتم که دیگه درسا رو فراموش کردم. تقریبا ساعت 12:30 بود که رفتم تو رختخواب ولی کو خواب؟!

بقیه داستان درادامه مطلب

 

mohamad بازدید : 9 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

من یه پسرم. پسری که زندگی ام رو فقط بر مبنای خدا قرار دادم و حتی به غیر خدا فکر نکردم، چه برسه به این که انجامش بدم. الان 22 ساله هستم. ماجرایی که می خواهم برای شما تعریف کنم مربوط می شود به 21 سالگی من. یعنی این ماجرا از 21 سالگی من شروع شد. خانواده من هم مثل خودم مذهبی هستند. من زیاد اهل رفیق بازی و این جور چیزها نبودم ولی یکی از دوستانم بود که از دوران ابتدایی با هم بودیم و من خیلی به او اعتماد داشتم و اون هم همین حس رو نسبت به من داشت. من دوران دبیرستان رو با هدف بزرگی آغاز کردم و آن هم قبولی در رشته ی مورد علاقه خودم بود که در آن هم موفق شدم. بعد از ورود به دانشگاه بود که ماجراهای من به آرامی شروع شد.

 

بقیه داستان درادامه مطلب

mohamad بازدید : 14 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

داستان زیبا از عشق؟ کاش خجالتی نبودم...........................؟

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که

 کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم

 که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست

. من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2205
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 161
  • آی پی دیروز : 46
  • بازدید امروز : 196
  • باردید دیروز : 72
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 196
  • بازدید ماه : 633
  • بازدید سال : 10,399
  • بازدید کلی : 80,171
  • کدهای اختصاصی