پسر مرد خسیسی درس مکتب را با موفقیت به پایان برو و به پدرش مژده داد که درسش تمام شده .
پدرش خوشحال شد و گفت :
چیزی بخواه تا به تو بدهم.
پسر که از پدر سابقه چنین لطفی را سراغ نداشت گفت :
تا فردا به من مهلت بده تا بگویم .
فردا به نزد پدر رفت و گفت که یک اسب می خواهد .
پدر گفت :
تو بنا بود که یک چیز از من بخواهی و آن مهلتی بود که خواستی و من به تو دادم.
دیگر نباید چیز دیگری بخواهی .