تو دوران ابتدایی یه روز که مادرم با دسته جارو پشت در حیاط کمین کرده بود که منو بزنه فرشته الهی به کمک اومد و به جای من پسر خاله من وارد شد که هم سن من بود آغا اون میخورد و من میخندیدم اون میخورد و من میخندیدم ، یادش بخیر
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت
کدهای اختصاصی