امروز خسته و هلاک و تشنه و گشنه و روزه داشتم از سرکار برمیگشتم. یهو یه موتوری دوترک نزدیکم نگه داشت و گفت داداش بیا اینجا. فهمیدم خفتگیریه ولی نه توان درگیر شدن داشتم نه حال فرار کردن. فقط خیلی ببیحال گفتم نمیام. یارو برگشت به رفیقش گفت بیا بریم سراغ یکی دیگه این الان میمیره قتل هم به پروندمون اضافه میشه.
هیچی دیگه گازشو گرفتن رفتن :))))))))))
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت
کدهای اختصاصی