دیشب یاد خاطرات خودم و عزیزام افتادم که دیگه پیشم نیستن اشک از چشمام سرازیر شد داشتم دماغمو میکشیدم بالا که یه دفعه عطسم گرفت ، عطسه ه ه ه ه ه، عاغا بابام از اون اتاق داد زد توله سگ بگیر بخواب تا نیومدم با پا نزدم تو گوشت ،داداشم کنارم خواب بود از خواب پرید گفت شاید زلزله اومده هی میخورد به در و دیوارو میگفت چی شده چی شده، به غران اصلا وضعی بود نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ^_~
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت
کدهای اختصاصی