یه دفعه خانواده اخبار میدیدند یه دفعه دادادشم گفت: مایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بیا مشهور شدی بیا ببین اخبار داره نشونت میده
منم از خوشحالی در حال طلف شدن بودم 3دفه پام به فرش گیر کرد 4دفه رفتم تو در ودیوار در اخر چشممم به یه اسب افتاد که دندوناشو ارتودنسی کرده بودن وجرم گیری و از این داستانا
من با دندونای ارتودنسیمO_o(اون موقع دندونام ارتودنسی بود)
داداشم:دی
مامانم :)))
وخداوند رنگ قهوه ای را آفرید
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت
کدهای اختصاصی