loading...
بهترین سایت سرگرمی وتفریح ایران
mohamad بازدید : 21 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

 

آنچه گذشت :

من بعد از ورود به دانشگاه، طی ماجراهایی با یه دختر آشنا شدم. ما اونقدر با هم عجین بودیم که خیلی  ازوقت ها با هم بودیم. عاشق هم دیگر بودیم و احساس می کردیم به غیر از ما دیگر به این اندازه کسانی عاشق همدیگه نیستند. این محبت باعث شد تا من خیلی زود خانواده ام رو از ماجرا باخبر کنم تا زمینه آشنایی خانواده ها فراهم بشه. من به اتفاق پدر و مادرم رفتیم مراسم آشنایی.من حدود 2 سال وقت گرفت   تا شرایط خودم رو رو به راه کنم ولی سر یه سال بعد از یک مسافرت همه چی بهم ریخت...

من دیگه داشتم دیوونه می شدم، آخه دلیل این همه بی توجهی و بهانه گیری رو نمی تونستم بفهمم. تقریبا  یه سال از آشنایی ما گذشته بود و من باور نمی کردم که اون به این زودی کم آورده باشه. همه چی از اون مسافرت لعنتی شروع شد؛ گویا تو تهران یکی این رو دیده بود و ازش خوشش اومده بود و قرار بوده بیاد خواستگاریش، من اینو بعد ها از دوست صمیمی اون شنیدم. دیگه این اواخر دعواهای ما خیلی اوج گرفته بود، من دیگه طاقت نداشتم. کار به جایی رسید که اون حتی هدیه های من رو که براش و خانوادش خریده بودم، پس فرستاد.

بقیه داستان درادامه مطلب

mohamad بازدید : 18 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

 

سلام دوستای همیشگی من. فقط می خواستم بگم دلیل اینکه این داستان رو کوتاه می نویسم اینه که میدونم خیلی از شما مثل خودم دغدغه دارین و وقت زیادی ندارین و منم این رو درک می کنم وسعی می کنم که کوتاه باشه....راستی منتظر قسمت آخر باشید چون جالبه....

آنچه گذشت :

 

من بعد از ورود به دانشگاه، طی ماجراهایی با یه دختر آشنا شدم. ما اونقدر با همعجین بودیم که خیلی از وقت ها با هم بودیم. عاشق هم دیگر بودیم و احساس می کردیم  به غیر از ما دیگر به این اندازه کسانی عاشق همدیگه نیستند. این محبت باعث شد تا من  خیلی زود خانواده ام رو از ماجرا باخبر کنم تا زمینه آشنایی خانواده ها فراهم بشه. من به  اتفاق پدر و مادرم رفتیم مراسم آشنایی...

بقیه داستان درادامه مطلب

mohamad بازدید : 16 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

 

سلام. امیدوارم که هر روزتان زیباتر از روز قبل باشه و روزای زیباتری پیش رو داشته باشید. راستش فقط می خواستم بگم که فکر نکنید که این هم یه داستان دنباله دار واسه پر کردن وبلاگه! این داستان نیست، یه سرگذشت واقعیه و من وقتی تو جریان این موضوع قرار گرفتم دیگه نتونستم اون رو به قلم نکشم. فقط امیدوارم بدون طرف درباره اون قضاوت کنید. من سعی می کنم اون رو تو 4 قسمت تموم کنم و حتما منتظر قسمت سوم باشید و لازم می دونم بگم که پایان این سرگذشت در اردیبهشت ماه سال ۹۰ بوده است.

 

آنچه گذشت :

تا اونجا پیش رفتیم که این پسر که اهل مذهب و خدا و پیغمبر بود تو رشته ی مورد علاقه خودش در دانشگاه قبول شد و بعد از اینکه وارد دانشگاه شد، در طی ماجراهایی دلبسته دختری شد که این احساس دو طرفه بود. این پسر تونست شماره ی خودش رو به دختر بده و حالا ادامه ی ماجرا...

شماره ی تماس گیرنده رو که نگاه کردم، دیدم میون مخاطبام نیست و با خودم گفتم حتما خودشه. یه ذره دیر جواب دادم! گوشی رو برداشتم و گفتم : سلام، بفرمایید. خودش بود، قند داشت تو دلم آب می شد. باورم نمی شد که به این زودی زنگ زده باشه، دوباره نفسم بریده بود و بالا نمی اومد، ولی باید یه جوری خودم رو کنترل کنم. اون روز ما در حدود 30 دقیقه با هم حرف زدیم و از خصوصیات و اخلاق هم دیگه جویا شدیم. دیگه ساعت نزدیکای 12 شب بود که خداحافظی کردیم. وای خدای من، من واقعا دیگه داشتم به سجده می افتادم. اصلا باورم نمی شه من که اصلا از دختر خوشم نمی اومد، به این زودی تونسته باشم نظر یه دختر رو اینقدر به خودم جلب کنم. اونقدر ذوق و شوق داشتم که دیگه درسا رو فراموش کردم. تقریبا ساعت 12:30 بود که رفتم تو رختخواب ولی کو خواب؟!

بقیه داستان درادامه مطلب

 

mohamad بازدید : 20 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)
هدیه سخاوتمندانه پدر......

پسر مرد خسیسی درس مکتب را با موفقیت به پایان برو و به پدرش مژده داد که درسش تمام شده .
پدرش خوشحال شد و گفت :
چیزی بخواه تا به تو بدهم.
پسر که از پدر سابقه چنین لطفی را سراغ نداشت گفت :
تا فردا به من مهلت بده تا بگویم .
فردا به نزد پدر رفت و گفت که یک اسب می خواهد .
پدر گفت :
تو بنا بود که یک چیز از من بخواهی و آن مهلتی بود که خواستی و من به تو دادم.
دیگر نباید چیز دیگری بخواهی .

 

mohamad بازدید : 9 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)
شیطان..............

دیروز شیطان را دیدم.
در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ فریب می‌فروخت.
مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌كردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود:
غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ...
هر كس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.
بعضی‌ها تكه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را.
بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد.
حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند.
بقیه داستان درادامه مطلب
mohamad بازدید : 11 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

من یه پسرم. پسری که زندگی ام رو فقط بر مبنای خدا قرار دادم و حتی به غیر خدا فکر نکردم، چه برسه به این که انجامش بدم. الان 22 ساله هستم. ماجرایی که می خواهم برای شما تعریف کنم مربوط می شود به 21 سالگی من. یعنی این ماجرا از 21 سالگی من شروع شد. خانواده من هم مثل خودم مذهبی هستند. من زیاد اهل رفیق بازی و این جور چیزها نبودم ولی یکی از دوستانم بود که از دوران ابتدایی با هم بودیم و من خیلی به او اعتماد داشتم و اون هم همین حس رو نسبت به من داشت. من دوران دبیرستان رو با هدف بزرگی آغاز کردم و آن هم قبولی در رشته ی مورد علاقه خودم بود که در آن هم موفق شدم. بعد از ورود به دانشگاه بود که ماجراهای من به آرامی شروع شد.

 

بقیه داستان درادامه مطلب

mohamad بازدید : 14 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)
با من حرف بزن.......

مردي با خود زمزمه مي کرد:

خدايا با من حرف بزن!

يک سار شروع به خواندن کرد،‌ اما مرد نشنيد.

مرد فرياد برآورد:

خدايا با من حرف بزن!

آذرخش در آسمان غريد، اما مرد اعتنايي نکرد.

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:

پس تو کجايي؟ بگذار تو را ببينم!

ستاره ‌اي درخشيد، اما مرد نديد.

مرد فرياد کشيد:

بقیه داستان درادامه مطلب
mohamad بازدید : 17 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)
نشسته بود روی زمین و داشت تیکه هایی رو از روی زمین

جمع می کرد بهش گفتم:

کمک نمی خوای گفت : نه،گفتم: خسته میشی بذار کمکت

کنم دیگه........

گفت : نه خودم جمع می کنم. گفتم :حالا تیکه ها چی

هست؟ بد جوری شکسته شده معلوم نیست چیه؟؟؟

نگاه معنی داری کرد و گفت: قلبم این تیکه های قلب منه

که شکسته خودم باید جمعش

کنم بعدش گفت: می دونی چیه رفیق؟

آدمای این دوره زمونه دل داری بلد نیستند وقتی
------------------------------------------------
بقیه درادامه مطلب
mohamad بازدید : 15 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

دختری بود نابینا که از خودش بخاطر کور بودنش تنفر داشت. او از همه بجز نامزد با محبتش متنفر بود. آن پسر در همه حال کنارش بود. آن دختر می گفت اگر فقط می توانست دنیا را ببیند، با نامزدش ازدواج خواهد کرد.

روزی کسی دو چشم به دختر اهدا کرد و او توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند. پسر از او پرسید، "حالا که می توانی دنیا را ببینی، با من ازدواج می کنی؟"

دختر وقتی دید نامزدش هم کور بوده شوکه شد و از ازدواج با او سرباز زد. پسر با اندوه زیاد او را ترک کرد و چندی بعد در نامه ای برایش نوشت:

"فقط از چشمانم خوب مراقبت کن عزیزم."

این داستان نشان می دهد که چگونه وقتی شرایط انسان تغییر میکند، فکرش هم دگرگون می شود. تنها اندک افرادی هستند که گذشته اشان را فراموش نمی کنند و در همه حال حتی در سخت ترین موقعیت ها حضور دارند.

mohamad بازدید : 51 شنبه 26 مرداد 1392 نظرات (0)

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگي
پیرمرد از دختر پرسید: - غمگینی؟ - نه. - مطمئنی؟ - نه. - چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن. - چرا؟ - چون قشنگ نیستم - قبلا اینو به تو گفتن؟ - نه. - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم. - راست می گی؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت... به راحتی میشه دل دیگران رو شاد کرد حتی با یک حرف ساده

تعداد صفحات : 221

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2205
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 75
  • آی پی دیروز : 131
  • بازدید امروز : 2,475
  • باردید دیروز : 232
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,908
  • بازدید ماه : 5,215
  • بازدید سال : 14,981
  • بازدید کلی : 84,753
  • کدهای اختصاصی