از کجا شروع کنم،این حکایت کهنه را که در ناامیدی،امیدم شدی. در وای بیکسی همه کسم شدی و در گذاره همدردم
از کجا شروع کنمای بیخبر از من و روزگاره من..من که بی تو به انتها رسیدم چه شد که سرنوشت تورو به ظلم عادت داد که خواست من از خود جز تو نبود...
به دوریت قسم...که بی تو به بنبست رسیدم،با تو نشستم اگر چه نبودی،بی تو شکستم که شکست من از خود بود و تو نظاگر شکستهای من،چه شد که پرده دریدی؟
چه شد که زبان به هجران گشدی و رفتی...با من بیا به ناکجا آباد...
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت
کدهای اختصاصی